بی پرده...



ما آدم های متوسطی بودیم ، با در آمد های متوسط ، شادی های متوسط ، آرزو های بزرگ . دلخوش بودیم به سینماهای سه شنبه ، به ذرت مکزیکی های غروب زمستان بعد از کلاس کنکور ، به آل استار های قرمز فیک ، به پیچاندن کلاس های ریاضی مهندسی و کافه گردی ها ، به چای و کیک یزدی های محرم دانشگاه ، به لباس قرض گرفتن های قبل عروسی ، به سالی یکبار شمال و مشهد . می خندیدیم ، حسودی می کردیم ، بغض می کردیم ،خیال میبافتیم ! مثلا فکر میکردیم ته دنیاس اگر یکروز برویم استانبول و خیابان استقلال را از نزدیک ببینیم ! بگذریم . اینها را گفتم که بگویم این روز ها . این روز های سرد و سیاه و بی برگ ، عجیب دلم گرفته ، از شادی های متوسطی که انگار سال ها از آنها گذشته ،از آنچه بر سرمان می آورند ، از به دست نیاوردن ها ، از از دست دادن ها ، از لبخند های الکی ، از نا امیدی در چهره ی همه . دلم گرفته از اینکه در بهترین سن زندگی و در عین حال در بدترین دوره تاریخ و روز ها هستم ، میدانید چیست ؟ ما نه تنها داشته ها ، بلکه نداشته هایمان را هم از دست دادیم .  چاره ای جز رفتن هست وقتی هر قدمی برای بهبود مساوی با گلوله ای در شقیقه است ؟ این روز ها فقط به رفتن فکر میکنم ، به کوچ کردن ، به دور شدن ، به رسیدن به ذره ای . فقط ذره ای امید ، آرامش و ثبات . ولی دروغ چرا جیب ها خالی تر از آرزو هاست.


جنگ ، خون ، مرگ ، عزا ، اضطراب ، ترس ، نا امیدی ، غم ، سوز ، وحشت  .

هزاران واژه ی تلخ لبریز شده در روز هایمان ، در سال های جوانی مان ، و گویا هیچ راه نجاتی یا حتی فراری نیست !  اعتراض میکنی ؟ میمیری ! درس میخوانی ، دنبال کار میگردی ، پیدا نمیشود ، قصد ِ پناه میکنی ، بلیط میگیری ، خداحافاظی میکنی ، نرفته دلتنگ میشوی ، نرفته غریب میشوی ، نرفته اشک میشوی ، از گِیت رد میشوی ، میپری میرسی ؟ نه ! میمیری . با کدام عدل و منطق و رحمی به اینجا رسیدیم ؟ مگر ارحم الراحمین نیستی ؟ مگر نمیبینی ؟ مگر دلت نمیسوزد ؟ چرا چرا نجاتمان نمیدهی ؟ چرا دستی دراز نمیکنی که در این اتمسفر پر از رنج معلق نمانیم ؟ .

 


راستش من هیچوقت دلم نخواسته برگردم به‌گذشته ، هیچوقت نخواستم برگردم به فلان سال از زندگیم تا فلان خطا رو نکنم ! با اینکه راستش رو بخواین کارهای احمقانه ی زیادی انجام دادم  
الغرض . امشب دلم بدجوری خواست برگردم به ۱۶  تا ۱۸ سالگی، اونجا که از مدرسه با تند ترین قدم ها خودمو میرسوندم خونه، تند تند ناهار میخوردم و میپریدم جلوی کامپیوتر، صدای کانکت شدن اینترنت با اون قیژ قیژ معروفش رو میشنیدم و هول میزدم که ۱۰ دقیقه از تایم یک ساعته ی تعیین شده به عنوان استفاده از کامپوتر توسط پدر خانواده، داره کم میشه :)) بعدش وبلاگمو باز میکردم اگر قرار بود پستی بذارم میذاشتم،  چک میکردم وبلاگ بچه هارو، کامنت میذاشتم، شعر های خوب میخوندم و کپی پیست میکردم برای خودم، تو مسابقه های وبلاگی شرکت میکردم، و خب قاعدتاً تایم یک ساعتم زودتر از انتظار تموم میشد و میرفت تا فردا ظهر! سهمم از دنیای مجازی یک ساعت در طول هر ۲۴ ساعت بود! و چقدر با کیفیت و درست حسابی میگذشت! چقدر همه چی دوست داشتنی بود، چقدر واقعی تر! آدمارو از روی نوشته هاشون میشناختیم، و اگر خیلی خوش شانس بودیم صداشون رو توو مسابقه های صوتی میشنیدیم! 
اما الان راستش نه تنها خیلی وقته یک شعر خوب نخوندم، بلکه هیچ ذوقی، علاقه ای، هیجانی برام از دنیای مجازی نمونده، بهش وابستم، در آستانه ی بی زاری هستم ازش و با اینکه ساعت استفادم نامحدود شده :))) اما کیفیتش رفته زیر آوار :/
خلاصه که برای اولین بار در این عمر ۲۳ ساله دلم خواست برگردم عقب 
و خب درسته با اینجا یجورایی غریبه شدم اما خواستم چنین فانتزیِ بعید از منی رو حتماً اینجا ثبت کنم ؛))

پ.ن: بنظرم اگر این محدودیت یک ساعته رو هممون داشتیم، همچنان میتونست کیفیت بالا بمونه و کمتر پیِ تیتر های زرد اینستاگرامی باشیم، نه؟

پ.ن ۲ : خسته از  تیتر های "دعوای زن ابی با محسن چاووشی" ، "اینستاگرام پیج جدید تتلو را هم بست" ، "آف ۵۰ درصد برشکا را از دست ندهید" و. :))))

پ.ن۳: ولوووووم کنید :)))


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها